۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

با خاطرات عاشقانه تابستان





1

به رنگ زعفراني تابستان



به رنگ چشمانت



كه ضيافت روزهاي آفتابي تير ا ست



به رنگ لذت شوقي



كه چون قطره اشكي



كه بر گونه ات



جاري ست



قشنگ و دلگيراست

2

دم غروب تابستان



درالتهاب شورانگيز گنجشكي



مرددو بي تاب



وآسماني آبي و آرام



و خورشيدي كه به صبوري بره هاي خسته مي ماند



براي خواب و تحمل



براي رنج مويه اي



فغاني – ناله اي



اي كاش كه مي ديدمت



وبعد....



اگر كه راهي بود



تا جنون گشودن روزني زير گنبد غبارينه و بي باران



چون نقشي بر بوم



آسمان



كهكشان



ستاره



صميمانه مي كشيدمت



به رنگ زعفراني تابستان



3

كسي به من نشان مي داد



سمت دوستي را



وبغض ديداري كه بعد از جدايي پيش آمد



من بودم و تو بودي



وباغ سبز تابستان



ميوه ها همه مهمان شاخه هاي درخت بودند



صداي گيلاس از انتهاي باغ مي آمد



وابرها



در خيال پرستو ها پرواز ميكردند



من از تو مي گفتم



تو از من



بار خاطرات سفر بوديم



از سالي به سالي



از فصلي به فصلي



و چادري كه پنهان ميكرد



زيبايي سلامت را



تو مي خنديدي



گنجشك



در خت



و آفتاب هم



لذت گرماي دستانت



من گفتم آه



خدا هم زير سايه نيلوفر



ميان شوق وزغها



پنهان بود



تصوري داشتيم از



نيايش حيات و جاودانگي عاشقي



به رنگ زعفراني تابستان

4

ترا مرور مي كنم



هنوز هم



در زير وبم كوچه هاي ناچاري



خورشيد هي مي رود



كه نماند



وپشيزي كه در انتهاي نهاد بشري است



باوري بي مقدار



چون تشنگي



نشسته در التماس كاكايي هاي تشنه



كه از سايه سپيدارها مي گذرند



تا به آبي رسند



مردمك چشمانم را به دستانت مي سپارم



گمگشته در ابديت خيالت ميروم



تو چون كوليها



مي رقصي



از اين درگاه به آن درگاه



و من كه عاشق آسماني پر ستاره ام



اينك حضور شب



اينك سكوت جهان



مرا به ميهماني سفره چشمانت ببر!



تا سفر در جاده هاي ابهام



رنگين كماني بسازد



برنگ زعفراني تابستان



5

واژه ها



با ر رنگند



چون غروب كه از منظر تالاب



به نيلوفرها ميرسد



دگرديسي حيات



رنج مضاعف دانايي



كه خوف حقارت آرزوهاي ماست



در شب و روز فصول



و آيين نامه هاي پر از



عادت و قانون



رازي كه ناگشوده رمز



مجهول و سر به مُهر



باري اگر بدانيم



از خلوتي به خلوتي



مي گريزييم



تا سراشيبي افق



به رنگ زعفراني تابستان

6

فصل جاده



انتظار



فصل دلتنگي هاي سفر



وغريبي بي انتهاي مسافر



مانده بر لب پرتگاهي



عميق تا تيره گي دره



ناچار و خوفناك



شايد كسي براي نجات



تو بيايد



و يا كسي از صبوري تو



بعد از عمري عاشقي



قصه اي بخواند



برنگ زعفراني تابستان



علي بهار 11/06/84


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر