۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

عبور از چاه بي خبري


به دنبال يك مهرباني بگرديم يك مهرباني خيلي بزرگ


آن كس كه قد و قواره اش را دربعد اخلاقي طوري بگيرد كه در متراژ و ترازوي عقلانيت و حيات خردورزانه بگنجد و به فراخناي هستي و منظومه هاي بيشمار آن چون ذره اي از عالم بالا بنگرد در اين زمين كه قطره اي از آ ن عالم بالااست براي بالندگي و رشد از حداقل هاي پيش ساخته خود خواهي خويش عبور مي كند و جهان را در حصار تنگ تصورات خود محوري خود محصور نمي بيند و گر نه كه براي سقوط و نزول در چاهي كه عمق ندارد اما چاه بي خبري و كج انديشي است راه باز و جاده درازاست و فرو رفتن نه زور بازو مي خواهد و نه دانش و هوش ،پس نگذاريم كه منهاج عقل و فضيلت در ما ضائل شود ....زيرا مشكلي نخواهد بود اگر فقط در خدمت تن خويش باشي! اما زماني كه تو راه بلد گروهي شدي اگر بي راهه رفتي جمعي را گرفتار بلا مي كني و اين نادرست است ،اصرار بر مسيرسازي نا هموار بي پذيرش هشدار باشي از تاريخ و سرنوشت و دلسوختگان ،همانا تورا اندر بلاياي صعب مي گذارد ......


رهايي


بدنبال گشودن پنجره هايم


كوچه هاي ملتمس آشتي


بدنبال رقص بي واهمه لبخند ها


وكودكاني كه از بازي با پروانه ها


خاطره دارند


به دنبال اوج كبوتر و منطق


درفضاي غبار آلودم


خوب ميشد


اگر نسيمي بوزد


اگر باراني ببارد


آنگاه تنفسي عميق


پاييز1388 ماهشهر علي ربيعي -بهار





۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

اميدهاي من

آرزو كنيم انسانيتمان آنچنان بزرگ بشود كه اميدها و آرمانهاي همه كسان در گستره اش به پرواز درآيد



امید 1


گفتيد وگفتيم ، از زندگي بگوييم


از مرگ دشمن خويش


هم دست بشوييم!


به هر نباتي به هر جمادي


مهري بورزيم


در هر گلي يا گلبني شهدي بجوييم


امید2


در بيابان هاي تشنه خيالم


برايت بركه اي مي سازم


از همه حفر ه هاي دلم


وآنسوتر درختي مي كارم


بااسبي و بره اي و پرنده اي


و نفرت ستيزنده آدميان را به كناري مي نهم


چون نلسون ماندلا


كه نفرت را پشت ميله هاي زندانش جا گذاشت


و چون نيل پراز زندگي شد


پراز اسب هاي آبي و رام


كه آن سوي نيزار ها معاشقه دارند


اميد3


روزي بيايد


كه دوست باشد و دوست


زنداني هم اگر كه بود؟


خالي و پوچ و بي سلول


وبالهاي پرواز آدمي گشوده تا خورشيد


سفره سبزي شود زمين


در كوچه هاي منظومه اي پراز اميد


دولت عشق هم سوار بر توسني


برنگ شاد و سپيد


امید4


توالي زندگي


عمر آدمی


چون برگها و بادها


پيوسته از كوره هاي فصول مي گذرند


آرزوها پرنده وار


بر بامداد زلال دريا ميروند


چون ابديتي كه جاري در ذرات نورند


با لذتي بار جلوه گري پروانه ها


كامكاري دل انگيز شقايقها


و مفاهيم


زاده لحظات شور عاشقانه اند


گره در وجد آدمي دارند

ماهشهرزمستان سال 1387علي ربيعي(بهار

 





۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

عبور از چاه بي خبري


به دنبال يك مهرباني بگرديم يك مهرباني خيلي بزرگ


آن كس كه قد و قواره اش را دربعد اخلاقي طوري بگيرد كه در متراژ و ترازوي عقلانيت و حيات خردورزانه بگنجد و به فراخناي هستي و منظومه هاي بيشمار آن چون ذره اي از عالم بالا بنگرد در اين زمين كه قطره اي از آ ن عالم بالااست براي بالندگي و رشد از حداقل هاي پيش ساخته خود خواهي خويش عبور مي كند و جهان را در حصار تنگ تصورات خود محوري خود محصور نمي بيند و گر نه كه براي سقوط و نزول در چاهي كه عمق ندارد اما چاه بي خبري و كج انديشي است راه باز و جاده درازاست و فرو رفتن نه زور بازو مي خواهد و نه دانش و هوش ،پس نگذاريم كه منهاج عقل و فضيلت در ما ضائل شود ....زيرا مشكلي نخواهد بود اگر فقط در خدمت تن خويش باشي! اما زماني كه تو راه بلد گروهي شدي اگر بي راهه رفتي جمعي را گرفتار بلا مي كني و اين نادرست است ،اصرار بر مسيرسازي نا هموار بي پذيرش هشدار باشي از تاريخ و سرنوشت و دلسوختگان ،همانا تورا اندر بلاياي صعب مي گذارد ......



رهايي



بدنبال گشودن پنجره هايم



كوچه هاي ملتمس آشتي



بدنبال رقص بي واهمه لبخند ها



وكودكاني كه از بازي با پروانه ها



خاطره دارند



به دنبال اوج كبوتر و منطق



درفضاي غبار آلودم



خوب ميشد



اگر نسيمي بوزد



اگر باراني ببارد



آنگاه تنفسي عميق



پاييز1388 ماهشهر علي ربيعي     (بهار






۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

لذت ديدار




من و لرزش دل


تو و غمزه با ناوك چشم


مي گويمت با زباني كه نازكتر ازعبور نسيم است


تو مي لرزي از واگويه هايم


مي گريزي ازكنارم


سراسيمه چون پروانه هاي مسافر


ميروي بسمت افق هاي خيالي


مي دوم با همه جان بسويت


كمي بعد به آرامشي ميرسيم


با سكوت من و اشك تلخي


كه از چشم تو جاريست


- واژ ه هايت ضرب آهنگ

تاريست كه بر دل مي نشيند


- بداهه نوازي مي كني


با جان عاشق


   !يعد از سالياني كه نبودي ،كه نبوديم
 
غمي در نگاه من وتوست


قدم رنجه كرده


آمدي چون دلداد گان بهاري


قمريان سپيد صحاري


شعله ها بر جنونم كشاندي


گذشت زمان


گرد پيري


اندكي هم فراموشمان شد


ترا به آغوش مي كشم


عاشقانه با وجودم


دلم


تارو پودم


دست تقدير بود


يا چشم حيرت


با نوا ها و نغمه ها


كشاندي مرا باز هم


به شرم زمستاني نرگس نگاهت


!ناله هاي درونم را نگاه كن


رنگ افق هاي دوردستي ست


كه در پريشاني چهره تو پيداست


(زمستان 72 سال علي ربيعي ( بهار