۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

سوگ مادر

به ساده گي پرواز گنجشكي از درخت
تا مادر زنده بود باورم نمي شد كه اتفاقي در راه است ،اما مي ديدم كه آرام آرام دارد زن معصوم آب مي شود در عين استواري ،گويي تسليم ناپذيروسرسخت گزند و نيش زندگي را به هيچ هم نمي گرفت... زني كه هر بامداد كودكش را بدرقه مدرسه مي كرد ....امروز اولين روزي بود كه كودك بايد باز هم به مدرسه مي رفت بي انكه مادري براي بدرقه در كنارش باشد آن سوتر اما مادراني كه كودكانش را راهي مدرسه مي كردند و كودك ما كه تنها به اطراف نگاه مي كند ازچشمانش و حركاتش مي شود خيلي چيزهارا بخواني و از تو بجز دريغ و درد وشايد هم قطره اشكي چه كاري بر مي ايد با خود مي گويم راستي كه زندگي خيلي بي رحم است .....

سوگ مادري
1
نه بادي نه ابري
نه بارش باراني
آسمان آبي تر از هميشه
به زمستان لبخند زده بود!
وكركس ها هم حوالي محشر-
اين صحراي بي علف بودند
صداي شيون و بهت كودك تنها
اشك جاري ايام شده بود
2
به تشييع غريبانه زني مي رفتيم
كه تسليم بي مراوده مرگ شد
از شروه سوزان بادهاي موسمي
هم گريزي نيست
گويي هيچ جاي اين دنيا نه ايستاده اي
بايد بروي
دورتر از توجيه-
منطق رياضت و تسليم
بايد در خم بي اعتماد هستي هر روزه
ملاانگيز مويه زاري كني
بايد در ريز ريز اين خاكبادهاي
بي فصل و بي زمان
مفري بجويي
تا ناكجاي بود و نبود شايد ستاره اي
يا شهابي كه پرپر مي شود
3
سلام به اين همه افعال منفي
كج راهه تسليم
سمفوني بي رقيب قضا و قدر
نمي داني در چاه جهان
چه آوازي بخواني
تا صداي شقاوت سنگين آن
حزن بي قيمت آدمي را معنا كند
كلمات كور سوي تسلي غربتي
بي واهمه را تكرار
وبادها ترتيب زمخت خاكها را آوارمي كنند
تا به آني كومه اي بلند از خاك فقط!
پشت ضخامت ديوارها ي جدايي برويد
4
مادر كه مرده است
و كودك بي حوصله از مشق و مدرسه
به كوچه بن بست مي نگرد
كوچه اي كه هر روز مادري را
چشم انتظار مي گذاشت
ماهشهر زمستان 1388 علي بهار

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

تجديد ديدار



حالا در اين دريغ غم انگيز رفته از عمر

ترا مي كشم مي نويسم

به آهي ،به اشكي

كه پايان ندارد خدايا!

وقتي كه مي بينمش ،با شگفتي به خود مي گويم راستي اين هماني است كه درخاطرم ازاو به يادگار داشتم ،دوست پر شرو شور آن روزهاي دانشگاه ،بغض را در گلو فرو مي برم با اندكي مكث و تعجب در چهره اش مي نگرم كه بزرگتر از سنش مي زند كلي شكسته و ژوليده هنوز هم باور نمي كنم او هماني باشد كه در ذهن و ضميرم داشتم و حالا بعد از ساليان دور و درازي كه گذشته باز از راهي دوربايد آمده باشد تا در اين شهر ي كه ساكنم مرا ببيند از يك دوست واسط بين من و او كه هم اينك استاد دانشگاه ست شنيده بودم كه او همين دوستي كه حالا روبرويم ايستاده پس از فراغت از تحصيل در رشته متالوژي دانشگاه صنعتي شريف ديوانه شده و راهي تيمارستان !به همين ساده گي ،آن روزهاي داغ ودرفش سالهاي 56 و 57 او كه آتش بيار كوچه و پس كوچه هاي انقلاب بود و هميشه با لبخندي برلب ،براي اينكه جمعي را به شورش تحريك كند اعلاميه اي را در پياده رو مي ريخت و تا پليس سر برسد اثري از خود برجاي نمي گذاشت و بعد در جمع دوستانه ،شيرينكاريهاي آنروز را تعريف مي كرد و بلند بلند مي خنديد ،نبي ما چه بي دريغ دوست بود وتسليم ناپذير وعاقبت چاه ويل ديوانگي كه بسراغش بيايد و اطرقگاهي در ديوانه خانه اي در همدان !سراي باقي يش گردد!راستي كه زندگي فقط به يك پستي ختم مي شود ،بلندي در اين ميانه نيست وحالا او روبرويم ايستاده با وضعيتي آشفته و پريشان با همه مظلوميت يك دانشجوي شهرستاني ، با حال و هواي همان روزها و در دستش كيسه اي مشمايي حاوي شناسنامه و مدرك پايان تحصيلات دانشگاهي ؛ خوشحال از ديدن او بعد از يك دهه از طرفي و افسرده و غمگين از شرايطي كه دارد. او را به منزل آورده مي فرستم كه دوشي بگيرد وبعد شامي صرف مي كنيم دوست واسطمان به من گفته بود كه سعي كن زياد با او صحبت نكني ، بگذار در خودش باشد من با همين قاعده بعد از دوش گرفتن او را چند ساعتي در خانه پذيرايي مي كنم كنجكاو و متعجب اطاق را ورانداز مي كند... ميگويد هي خيلي پيشرفت كردي در دلم مي گويم نه ! پسِرخوب تو ماندي! و زندگي رفت..... ومي رود ومن و تو مانديم وشايد هم همه ما مانديم بي اندك خوشباشي در حالمان !شام كه صرف مي شود اندكي بعد با هم به خيابان مي رويم تا قدمي زده باشيم و يادي از گذشته و دوستان و او با ياد تك تك آنان بلند بلند مي خندد دوست واسط گفته بود كه او نبايد زياد بخندد به همين علت من فقط سكوت كرده ام تا حرفها و خاطره ها يش تمام شود .دوستم را به تنها هتل شهر مي برم تا براي شبي در هتل بماند و بامداد فردا كه بيايد او را سوار بر قطار كرده راهي شهرش كنم كه بايد اهواز باشد در حال بدرقه هستيم من غمگين به چهره اش نگاه مي كنم و او بلند بلند مي خندد و فرياد مي زند يادت باشد شايد هيچوقت همديگر را نبينم.....

                                          شهريور ماه سال 1372 ماهشهر علي بهار




۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

كاروان آرزو گم كرده راه


از ميانه زحمت زمانه برمي خيزي وبعد سرتا پاي خود را وراندازمي كني آنگاه تلخ كامي حاصل از رنج نابساماني را اندازه مي گيري ........
مي بيني كه چقدر خسته اي گويي كوهي را بايد جابجا كرده باشي كه برآيند و حاصل اين جابجايي چيزي در اندازه منقار زدن پرستويي برسنگ خارايي از آن كوه بوده است آنگاه در برابر بلنداي قله آن كوه ژرفاي دره اي عميق را مي بيني كه تورا فرا مي خواند...................

بس فغان از بي قراريهاي خويش
گريه كن بر شرمساريهاي خويش
آه اي زندان و ديوار، اي قفس
خسته ام از ناگواريهاي خويش
چشم هاي التجاء خشكيده اند
در حصار گريه زاريهاي خويش
اي دريغ از عشق هاي ناتمام
ناتوان از كامكاريهاي خويش
لاله و داغ فراق وبادها
مي روند تا جانسپاريهاي خويش
پيچ و تاب اشك ها پايان نداشت
در عذاب غم گساريهاي خويش
ساقي و پيمانه و شهد و شراب
بي خبراز مي گساريهاي خويش
كاروان آرزو گم كرده راه
در سراب فتنه كاريهاي خويش
رنج اين كولي به آخر كي رسد؟
مانده ام با سوگواريهاي خويش
ماهشهر بهارسال 1389 علي بهار

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

عاشقي


1
لحظه با شكوهي ست عاشقي
نبض دل چنان ميزند!
كه آشوب باران بر زمين
ويا بالهاي شوق مرغي به پرواز
با خيالي برآشفته!
توسن بي نشاني ست اين عاشقي
كه دائم رونده ست

2
بايد كه خورشيد تابنده باشي
چون جمال جهاني كه بالاست
مهتاب هم
هلال نقره گوني ست
فرو رفته درابر
وه چه زيباست!
 ماهشهر بهار 1387 علي بهار

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

شادمان از ريزش يك ريز باران

لذت ريزش مداوم باران براي ما جنوبيها و كوير نشين ها به تعبير حافظ شُرب مدامي است كه اگر ببارد زندگي بخش روح و جانمان ميگردد.....و آنگاه كه باريد به آرامش و سكوني ميرسيم كه در عالم عرفاني عاشق به سيمرغ وحداني رسيده است...باري شميم باران و خاك باران خورده در اريبهشت جنوب موهبتي است كه كم پيش مي آيد .....
.......وقتي كه گنجشكان را مي بينيم سراسيمه به سمت درخت كهنسال سدر(كُنار) كنار خيابان هجوم مي برند و در ولوله اي بي محابا جايي براي بيتوته مي جويند ...با خودم مي گويم حتما خبري است از بادي و خاكي ويا باراني كه پرندگان اين چنين در پي ملجايي هستند زيرا كه با طبيعت دوست تر از ما آدميانند و تا برميگردم آسمان غرمبه و بعد رعد و برق و رگبار باران دراين اول اريبهشت شروع شده است...باري سخاوت بي نظيري ست بويژه بعد از اين همه سال بي باران !
باران
شادمان از ريزش يك ريز باران
زير سقف خيس و نمناك شبا ن گاهان ابري
مي دوم از خانه بيرون
بر لبانم مي نشينند
قطر ه هاي نرم باران
چون زميني خشك و تشنه
با همه دلداگيها
قطره هارا مي ربايم
قطر ه هارا مي چشانم
آرزو دارم
كه سگهاي شبانه
دير گاهي را به خواب خستگي هاشان بمانند
يا كه آوازي نخوانند
تاكه اين باران بخواند
تا كه اين باران ببارد
ماهشهرعلي ربيعي (بهار) زمستان 1384

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

با خاطرات عاشقانه تابستان





1

به رنگ زعفراني تابستان



به رنگ چشمانت



كه ضيافت روزهاي آفتابي تير ا ست



به رنگ لذت شوقي



كه چون قطره اشكي



كه بر گونه ات



جاري ست



قشنگ و دلگيراست

2

دم غروب تابستان



درالتهاب شورانگيز گنجشكي



مرددو بي تاب



وآسماني آبي و آرام



و خورشيدي كه به صبوري بره هاي خسته مي ماند



براي خواب و تحمل



براي رنج مويه اي



فغاني – ناله اي



اي كاش كه مي ديدمت



وبعد....



اگر كه راهي بود



تا جنون گشودن روزني زير گنبد غبارينه و بي باران



چون نقشي بر بوم



آسمان



كهكشان



ستاره



صميمانه مي كشيدمت



به رنگ زعفراني تابستان



3

كسي به من نشان مي داد



سمت دوستي را



وبغض ديداري كه بعد از جدايي پيش آمد



من بودم و تو بودي



وباغ سبز تابستان



ميوه ها همه مهمان شاخه هاي درخت بودند



صداي گيلاس از انتهاي باغ مي آمد



وابرها



در خيال پرستو ها پرواز ميكردند



من از تو مي گفتم



تو از من



بار خاطرات سفر بوديم



از سالي به سالي



از فصلي به فصلي



و چادري كه پنهان ميكرد



زيبايي سلامت را



تو مي خنديدي



گنجشك



در خت



و آفتاب هم



لذت گرماي دستانت



من گفتم آه



خدا هم زير سايه نيلوفر



ميان شوق وزغها



پنهان بود



تصوري داشتيم از



نيايش حيات و جاودانگي عاشقي



به رنگ زعفراني تابستان

4

ترا مرور مي كنم



هنوز هم



در زير وبم كوچه هاي ناچاري



خورشيد هي مي رود



كه نماند



وپشيزي كه در انتهاي نهاد بشري است



باوري بي مقدار



چون تشنگي



نشسته در التماس كاكايي هاي تشنه



كه از سايه سپيدارها مي گذرند



تا به آبي رسند



مردمك چشمانم را به دستانت مي سپارم



گمگشته در ابديت خيالت ميروم



تو چون كوليها



مي رقصي



از اين درگاه به آن درگاه



و من كه عاشق آسماني پر ستاره ام



اينك حضور شب



اينك سكوت جهان



مرا به ميهماني سفره چشمانت ببر!



تا سفر در جاده هاي ابهام



رنگين كماني بسازد



برنگ زعفراني تابستان



5

واژه ها



با ر رنگند



چون غروب كه از منظر تالاب



به نيلوفرها ميرسد



دگرديسي حيات



رنج مضاعف دانايي



كه خوف حقارت آرزوهاي ماست



در شب و روز فصول



و آيين نامه هاي پر از



عادت و قانون



رازي كه ناگشوده رمز



مجهول و سر به مُهر



باري اگر بدانيم



از خلوتي به خلوتي



مي گريزييم



تا سراشيبي افق



به رنگ زعفراني تابستان

6

فصل جاده



انتظار



فصل دلتنگي هاي سفر



وغريبي بي انتهاي مسافر



مانده بر لب پرتگاهي



عميق تا تيره گي دره



ناچار و خوفناك



شايد كسي براي نجات



تو بيايد



و يا كسي از صبوري تو



بعد از عمري عاشقي



قصه اي بخواند



برنگ زعفراني تابستان



علي بهار 11/06/84