۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

كاروان آرزو گم كرده راه


از ميانه زحمت زمانه برمي خيزي وبعد سرتا پاي خود را وراندازمي كني آنگاه تلخ كامي حاصل از رنج نابساماني را اندازه مي گيري ........
مي بيني كه چقدر خسته اي گويي كوهي را بايد جابجا كرده باشي كه برآيند و حاصل اين جابجايي چيزي در اندازه منقار زدن پرستويي برسنگ خارايي از آن كوه بوده است آنگاه در برابر بلنداي قله آن كوه ژرفاي دره اي عميق را مي بيني كه تورا فرا مي خواند...................

بس فغان از بي قراريهاي خويش
گريه كن بر شرمساريهاي خويش
آه اي زندان و ديوار، اي قفس
خسته ام از ناگواريهاي خويش
چشم هاي التجاء خشكيده اند
در حصار گريه زاريهاي خويش
اي دريغ از عشق هاي ناتمام
ناتوان از كامكاريهاي خويش
لاله و داغ فراق وبادها
مي روند تا جانسپاريهاي خويش
پيچ و تاب اشك ها پايان نداشت
در عذاب غم گساريهاي خويش
ساقي و پيمانه و شهد و شراب
بي خبراز مي گساريهاي خويش
كاروان آرزو گم كرده راه
در سراب فتنه كاريهاي خويش
رنج اين كولي به آخر كي رسد؟
مانده ام با سوگواريهاي خويش
ماهشهر بهارسال 1389 علي بهار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر