۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

تجديد ديدار



حالا در اين دريغ غم انگيز رفته از عمر

ترا مي كشم مي نويسم

به آهي ،به اشكي

كه پايان ندارد خدايا!

وقتي كه مي بينمش ،با شگفتي به خود مي گويم راستي اين هماني است كه درخاطرم ازاو به يادگار داشتم ،دوست پر شرو شور آن روزهاي دانشگاه ،بغض را در گلو فرو مي برم با اندكي مكث و تعجب در چهره اش مي نگرم كه بزرگتر از سنش مي زند كلي شكسته و ژوليده هنوز هم باور نمي كنم او هماني باشد كه در ذهن و ضميرم داشتم و حالا بعد از ساليان دور و درازي كه گذشته باز از راهي دوربايد آمده باشد تا در اين شهر ي كه ساكنم مرا ببيند از يك دوست واسط بين من و او كه هم اينك استاد دانشگاه ست شنيده بودم كه او همين دوستي كه حالا روبرويم ايستاده پس از فراغت از تحصيل در رشته متالوژي دانشگاه صنعتي شريف ديوانه شده و راهي تيمارستان !به همين ساده گي ،آن روزهاي داغ ودرفش سالهاي 56 و 57 او كه آتش بيار كوچه و پس كوچه هاي انقلاب بود و هميشه با لبخندي برلب ،براي اينكه جمعي را به شورش تحريك كند اعلاميه اي را در پياده رو مي ريخت و تا پليس سر برسد اثري از خود برجاي نمي گذاشت و بعد در جمع دوستانه ،شيرينكاريهاي آنروز را تعريف مي كرد و بلند بلند مي خنديد ،نبي ما چه بي دريغ دوست بود وتسليم ناپذير وعاقبت چاه ويل ديوانگي كه بسراغش بيايد و اطرقگاهي در ديوانه خانه اي در همدان !سراي باقي يش گردد!راستي كه زندگي فقط به يك پستي ختم مي شود ،بلندي در اين ميانه نيست وحالا او روبرويم ايستاده با وضعيتي آشفته و پريشان با همه مظلوميت يك دانشجوي شهرستاني ، با حال و هواي همان روزها و در دستش كيسه اي مشمايي حاوي شناسنامه و مدرك پايان تحصيلات دانشگاهي ؛ خوشحال از ديدن او بعد از يك دهه از طرفي و افسرده و غمگين از شرايطي كه دارد. او را به منزل آورده مي فرستم كه دوشي بگيرد وبعد شامي صرف مي كنيم دوست واسطمان به من گفته بود كه سعي كن زياد با او صحبت نكني ، بگذار در خودش باشد من با همين قاعده بعد از دوش گرفتن او را چند ساعتي در خانه پذيرايي مي كنم كنجكاو و متعجب اطاق را ورانداز مي كند... ميگويد هي خيلي پيشرفت كردي در دلم مي گويم نه ! پسِرخوب تو ماندي! و زندگي رفت..... ومي رود ومن و تو مانديم وشايد هم همه ما مانديم بي اندك خوشباشي در حالمان !شام كه صرف مي شود اندكي بعد با هم به خيابان مي رويم تا قدمي زده باشيم و يادي از گذشته و دوستان و او با ياد تك تك آنان بلند بلند مي خندد دوست واسط گفته بود كه او نبايد زياد بخندد به همين علت من فقط سكوت كرده ام تا حرفها و خاطره ها يش تمام شود .دوستم را به تنها هتل شهر مي برم تا براي شبي در هتل بماند و بامداد فردا كه بيايد او را سوار بر قطار كرده راهي شهرش كنم كه بايد اهواز باشد در حال بدرقه هستيم من غمگين به چهره اش نگاه مي كنم و او بلند بلند مي خندد و فرياد مي زند يادت باشد شايد هيچوقت همديگر را نبينم.....

                                          شهريور ماه سال 1372 ماهشهر علي بهار




۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

كاروان آرزو گم كرده راه


از ميانه زحمت زمانه برمي خيزي وبعد سرتا پاي خود را وراندازمي كني آنگاه تلخ كامي حاصل از رنج نابساماني را اندازه مي گيري ........
مي بيني كه چقدر خسته اي گويي كوهي را بايد جابجا كرده باشي كه برآيند و حاصل اين جابجايي چيزي در اندازه منقار زدن پرستويي برسنگ خارايي از آن كوه بوده است آنگاه در برابر بلنداي قله آن كوه ژرفاي دره اي عميق را مي بيني كه تورا فرا مي خواند...................

بس فغان از بي قراريهاي خويش
گريه كن بر شرمساريهاي خويش
آه اي زندان و ديوار، اي قفس
خسته ام از ناگواريهاي خويش
چشم هاي التجاء خشكيده اند
در حصار گريه زاريهاي خويش
اي دريغ از عشق هاي ناتمام
ناتوان از كامكاريهاي خويش
لاله و داغ فراق وبادها
مي روند تا جانسپاريهاي خويش
پيچ و تاب اشك ها پايان نداشت
در عذاب غم گساريهاي خويش
ساقي و پيمانه و شهد و شراب
بي خبراز مي گساريهاي خويش
كاروان آرزو گم كرده راه
در سراب فتنه كاريهاي خويش
رنج اين كولي به آخر كي رسد؟
مانده ام با سوگواريهاي خويش
ماهشهر بهارسال 1389 علي بهار